با این همه ظلمی که سیاهی کرده است .... تردید ندارم که خدا هم سبز است !!!

آخرین اخبار

۱۳۸۸ دی ۳, پنجشنبه

ضیافت زفاف - +18 - داستاني از مهرورزي هاي جمهوري اسلامي

نويسان : همین دیشب بود که آمدند ، امشب باز دوباره چرا ؟
دست هایم را اقلا باز نکردند.شاید فکر می کردند می توانم کاری بکنم ،مثلا به صورتشان چنگ بکشم ،اما اصلا نا نداشتم .
با دست های بسته ،آمدند،کنارم دراز کشیدند وهی تکان تکان خوردند ونفس نفس زدند و بعد هم بلند شدندودست هاراتکاندندورفتند.یکی دوتا هم نبودند.هر بار سه چهار تن لندهور .
لباس هایم تکه پاره شده بود ،هوا سرد نبوداما می لرزیدم .دندان هایم روی هم قرار نمی گرفت .مرا هم بوسیدند.بوی بدی می دادند.من با دست های بسته ،به پشت افتاده بودم ولامپ سقف را نگاه می کردم که دور بود ،با آن توری رویش .
نه جیغ زدم ،نه مادرم را صدا زدم.،نه حتا نگاهشان کردم.فقط تنم را گذاشتم برایشان وخودم را کنار کشیدم .آن کنج ایستادم ،به تماشا ،تا درد نکشد.
دست هایش را باز نکردند.طاقباز درازش کردند وسرش را روی متکائی گذاشتند که خودش از رخت های عوضی اش درست کرده بود.مثل جسدی در غسالخانه.
با دست هائی که به پشت بسته بود،خودشان دکمه های روپوشش را باز کردند.
وقتی دیگر نمی توانست نفس بکشد ،به سراغش رفتم ،شاید نبایست می رفتم.اما رفتم.نفس نمی کشید ،بوئیدمش ،به نفس افتاد.نفس کشید .بیشتر به آه شبیه بود.عمیق ومقطع .رفتم درون جانش تا تکانی هم خورد .از خستگی خوابیدم ،او هم خوابید.هنوز چندشی در پوستش بود. حتا از وحشت تماس با من پوستش به لرزه افتاد.بّره ای که تیغ دیده باشد.ونیم کَش رها شده باشد.در خواب هم از همه چیز می رمید. بوی غریبه گرفته بود.نم تب ، بر همه جای تنش نشسته بود.عرقش بوی همیشه را نداشت.برای من حتا ، نا آشنا بود.وقتی می آمدم برق چند لکه خون ،روی کف سیمانی سلول ، تازگی داشت .
صدای خشک آهنِ در بیدارمان کرد.لگد پوتین باز هم مرا از جانش پراند.جداشدم.تنش را باز ،کشان کشان به زیر کشاله های رانشان کشاندند.نفس نمی زد.من آن گوشه ایستاده بودم.چهار مرد دیگر آمده بودند تا لذت شهوت را در نگاه یکدیگرو روی یک جسد تجربه کنند.یک به یک به همدیگر نگاه می کردند وتکان های تن دیگری را به لذَتی که انگار خود می برند،تماشا می کردند.
تنش را لهانده بودند.مچاله اش کرده بودند.نازک بود.دست های ظریف وکوچکش باز شده ،بی رمق ،دو طرف تنش افتاده بودوچشم هایش دیگر هیچ نمی دید.تنها من بودم .
این چهار نفر که رفتند،چهارتای دیگر آمدند.نور بی رمق لامپِ سقف نمی گذاشت درست صورت هایشان را ببینم .اما پیش از حضورشان ،هُرم بوهایشان را حس کردم.بوی ترشیده جوراب وعرق زیر بغل ،که از درز پوتین های بازودکمه های نیمه بسته می آمد.
اولی که آمد گفت :یالله ! حاضری؟
جانی نداشت که چیزی بگوید.من بودم که آن گوشه ایستاده ،می لرزیدم .
این باربلندتر وبا تحّکم گفت: پرسیدم حاضری؟
پشت سری اش به خنده ای شهوانی ،انگار آب نبات زیر زبانش باشد گفت : شاداماد !
سومی گفت : شادامادها! وروی “ها” تأکید کرد.
او نجنبید،اما من لرزیدم.
اولی مثل پالتوئی که از چوب رختی بیفتد ،روی تنش افتاد.تکان تکان ،بالا،پائین.بالا پائین .لب ها از وسوسه، کج وکوله می شد. شانه هایمان را محکم گرفت.دیدم دیر است .دوباره پریدم آن گوشه ایستادم.دست هایش هنوز روی شانه بود، ومن از ترس وقاحت ونگاه در شهوت عُق می زدم .صدایم را اگر هم شنیدند.نفهمیدند.گریه هم کردم.
سه تن دیگر ،بیرون در ،به صدای هِن وهِن رفیقشان با چشم های دریده ،به همدیگر نگاه می کردند.وقتی سرم را برای عق زدن بیرون بردم دیدمشان .دست هایشان توی شلوار ،با خود ورمی روند.اصلاًاز همدیگر شرمی نداشتند.همه همان کاری را می کردندکه دیگری .انگار دندان هایشان را مسواک می کنند.
اولی که تمام کرد فرصت کردم به سراغش بروم بغلش کنم ودستی به سرو زلفش بکشم. عمیق سینه اش را از بُغض خالی کرد وفقط گفت: آه آخ مامان !
بغض کردم ،نخواستم گریه کند رهایش کردم.بازهم رفتم همان گوشه ایستادم ،تا دومی هم بیاید.این یکی شلوارش را تا روی ران پائین کشیده بود.آستین هایش بلند تر از دست ها ،آویزان بود.دست ها تا پائین زانو می نمود.کله اش را عقب گرفته بودوکمررابه جلو خم کرده ،از روی اورکت بلندش انگار روی پائین تنه سُر می -خورَد.آمد او هم افتاد روی تن لهیده اش که دیگر مثل گوشت چرخ کرده بود. من از ترس به دیوار چسبیدم .اما دیوار ،دیوار نبود.جسم سیّالی بود که مرا در خود جا می داد.شاید من هم سّیال شده بودم ودر درون هر چیزی جا می گرفتم. هر چه بودم،جسم وحجم نبودم وهنوز نمی دانستم چه اتفاقی افتاده است.
این یکی هم تکان می خوردودستهای پر مویش را روی سروتنمان می کشید.
یک ،دو ،سه ،چهار …..
دارم می شمرم تا کی این تکان های لعنتی تمام شود وخلاصش کنند دمی بخوابیم ؟ تمام کرد. سرش را روی سینه ام گذاشت ودست لای موهایم برد.دوباره کنار کشیدم .بوی بدِدهانش عذابم می داد.نمی گذاشت نفس بکشد. می خواستم نباشم .موهایش را رها کرد ودست از روی سینه هایش کشید.
سومی گفت: یا الله !
دومی ،خسته وبی میل ، دکمه ها را نبسته رفت.
این یکی با آن چشم های وَق زده وسرخ ورگ های برآمده ی کبودشقیقه هاش ،با بقیه فرق داشت .دهنش نیمه باز مانده بود وکفابی از کنج لب ها بیخ ریش روی چانه اش برق می انداخت.نمی توانست آب دهنش را قورت بدهد.بی معطلی به جانش افتاد.گازش گرفت .دردم گرفت .کبودش می کرد.کبود می شدم.آزارش می داد.پرتش می کرد این طرف وآنطرف، توی سه چار متر جا گردوخاکی شده بود.بعد آمد با سرخوشی بغلش کرد.انگار نمی خواست همان اول ِکار پرنده کشته را بخورد.دندان که می زد از هر جای تنمان خون می آمد.می ترسیدم جلو بروم.مانده بودم همان گوشه ،فقط می توانستم نگاه کنم واو گاز بگیردوببوسد واین هم بنالد ومادرش را صدا کند.
بوسید،گاز گرفت،نالیدم.بوسید گاز گرفت،بوسید تا خسته شد.آخرش هم همان.تکان تکان وافتادن روی تنش وسر به بناگوش وگردنش ،دیگر هیچ.تا چهارمی آمد.
این یکی، کلّه ی کوچکی داشت.انگار آن را برای تنه ی دیگری ساخته ونا جور بی قواره به او پیوند زده باشند.لَخت شده بود از دم ِدر .لخت ِلخت.فقط پوتین هایش را در نیاورده بود.وقتی می آمد تو ،سومی انگار از او وحالتش ترسیده باشد.با وحشت از زیر بغلش در رفت.واو مثل خوابگردها فقط روبرویش رانگاه می کرد.انگار چیزی را زیر پایش نمی دید.یک ،دو ،سه ، گام چهارم که دیگر طول سلول تمام می شد.ایستاد.دست هایش را از بغل باز کرد.تا شانه، وبعدزیر پارا نگاه کرد.ما بودیم .رفته بودم تا کمی نوازشش کنم.تا زود تر خلاص کند.افتاد روی هردویمان،اولین چیزهائی که از او حس کردم سنگینی زیاد وبوی بد دهانش بود وچشم های قی کرده.
انگار از خواب بیدارش کرده بودند.که پاشو ضیافت است.تو هم بیا ! هیچ چیزش به بیدارها وآدم های سالم نمی مانست.فقط تکان می خوردوخورخور می کرد.گویا دست لای سینه هایم برد وبالاپائین کردتا دکمه های روپوشم را باز کرد.
صدای آن سه نفر دیگراز پشت در نیمه باز می آمد.داشتند به رفتار وقیافه این یکی می خندیدند.ادایش را در می آوردند.من و.او افتاده بودیم روی سنگفرش کف سلول واو نگاهمان می کرد،با ولع حیوانی گرسنه بر سریک لاشه. گفتم از چشم هایش بروم تا توی سرش .می توانستم .این را تجربه دیوار سیّال یادم داده بود.هنوز زود بودو پایم به او بند.آزاد آزاد نبودم.
دو کاسه ی خون، زیرابرووپیشانی، توی مردمک های مردک ، لب پر می زد.چشم هایش درست روبروی چشم هایم بود. تمام جسمش را حس می کردم .وتمام وجودش راکه خلاصه شده بود در یک تکه رگ وگوشت، که از کمرگاهش بر می آمد.واز همه ی بودنش همین اش راداشت.
خوابید؟ نه نخوابید .افتاد مثل کفتاربا.پوزه ی خونین ،روی لاشه .
رفته بودم ان گوشه وباز هم نگاه کردم: مرد نمرده بود.دوباره چند حرکت.عرقریزان، انگار مُرد.نه ، نمرده بود.خُرناس می کشید.وبازدَمش پخش می شدروی گردنمان.بوی گند نفس هایش .درست عین بقیه بود.انگار سر راه از یک مردار خورده باشند.
تا این که اولی داخل شد در حالی که صدای سومی را باخود همراه کرد با باز وبسته شدن درکه می گفت :بگذارید باشد.کوفتش نکنید .بابا عطشناکه!
اولی پس گردنش را گرفت :
هی مشدی چرا اینقدر لفتش می دی.زفاف واین همه وقت کشی !! بابام می گه :باید سر ضرب رفت وکار رو تموم کرد.وگرنه باختی .پاشو دیگه داداش صبح شد مردم کار دارند.به غسل حجله نمی رسیم .مگر بحار رو نخوندی جلد سوم یک عالمه از این مراسم حرف زده.برو بخون کیف کن ! امشبو هم به خاطره های خوبت بسپار .
پاشو حاجی جون برو رو تختت بگیر بخواب !اینجا که تخت خواب نیست سرت را گذاشتی خوابیدی.پس یقه اش را گرفت وبلندش کرد.صداهائی از گلویش بیرون زد که مثل هیچ جانوری نبود. فقط اخرش گفت:
چه نورس وتازه سال !کاش تایک هفته دیگه خلاص اش نکنند.جنس اینطوری مزه نکرده بودم به جون تو!
.پشت سرش در را بست.صدای خنده بچه ها توی راهرو خلوت بند.پیچید.یکی گفت هیس ! دوباره صدای جیغ در سکوت راهرو را قیچی کردیک دقیقه هم نپائید تا صدای یکی از پشت دری ها را می شد شنید که به او می گفت : زفاف رو خصوصی کردی فردا به حاج آقا می گم.یکی دیگر داشت رخت هایش را به شماره تحویلش می داد او نفس عمیقی کشیدبعد پای برهنه .با پوتین هایش به دست در ته راهرو گم شدند.صدای گریه ای در سلول های مردانه پیچید.یکی دوتن شانه عوض کردندوخود را در یکتا پتوی نازک جا  دادند.از ته اتاقی .یکی برخاست آب بخورد.صدای فحش دادناز زیر یک  پتو می آمد وپشت آن دیگرهیچ !. صدای “هیس” چند نفر را شنید.مراقب بود بچه های کف خواب را بیدار نکند.اما به هر حال تاب نیاورد :
این مادر قحبه ها انگار بازهم عروسی گرفتند.امشب انفرادی های زنان باز بیا برو است.غلط نکنم باز فردا اعدامی داریم.پتویش را کشید تا زیر چانه،تا ساق پا برهنه شد.وسرما که سوز گدا کشی داشت. از زیر در سلول پای چرکین زخمی هارا می سوزاند.
این چهار نفر که رفتند. دوباره رفتم کنارش دراز کشیدم .دستی هم به موهایش .دستم رفت که دکمه هایش را ببندم .سردتر نشود.دیدم خودش دارد می بندد.جمع شد پاهایش را بغل کرد وسرید گوشه سلول ،.مچاله، تن به دیوار داد وچسبید. این بار هم “آخ ! مامان جون ” اش را با آهی سرد به سینه داد.آخ مامان جون ! !
نورزرد بی رمقی ،از گوشه ی پنجره ی مشُبک سرک کشید آمد افتاد گوشه ی سلول .یک مثلث نور،به پهنای یک کف دست ،لرزان تن کشید روی دیوار، تا گوشه مقابل،خطی از نور روشن کرد .خورشید نبود. تا صبح مانده بود.نور افکن متحرک پشت بام بود.پلک هایمان روی هم گرم گرفته بود.خواب خوشی ،بعد از آن همه واقعه ، عذاب وتلاطم .آنهم فقط در یک شب می آمد تا جانمان را گرم کند.صدای پوتین ها در راهرو پیچید چرتمان را پاره کردو همچنان خواب را در چشمانمان می شکست ومی برد تا هراس بجایش بنشیند از آینده ی نزدیک چند دقیقه دیگر.
تق تق ترق ، تررق تررق،تق ترق .
صدائی پرسید:
- کدام طرف ؟
صدای دیگری پاسخ داد:
  • : چارده زنان ! سمت چپ ! دوازده وپانزده خالی اند .آن کریدور فقط یک سلولش پُراست ، همان خودشه !
دوباره صدای پاها ودرها وجیر جیر لاستیک پوتین روی کف تمیز کریدور . نزدیک ،نزدیک تر شدند .تا رسیدند.در نیمه باز، باز تر شد،نور راهرو پخش شدو تکه نور پنجره را کمرنگ کرد.
او تنها با خود زمزمه کرد:
- : آه باز هم ؟ نه خدایا ! نه ! بهتره بمیرم.
رفتم و باز هم گوشه ای گرفتم وایستادم تا نباشم .این دفعه چند نفرند؟ خدا به دادمان برسد.
اما ، نه این بار فرق داشت ،
آخوند جوان و خواب آلودی آمد تو ،با عرق چین سفید .عمامه نداشت. با لباس زیر .فقط یک عبا روی دوشش ، سایه ی عبای سیاهش ،آن تکه روشنائی کف سلول را هم گرفت. امد نشست کنارش .زل زد توی چشم هایش وگفت:
دخترجان حلال شدی !
رفتم دوباره بغلش کردم که تنها نباشد.
آه !نه ! محض رضای خدا نه ! دوباره ،نه !
دختر جان ! صبح است . وقت نماز است ! نمی خواهی دورکعت نماز بخوانی؟ اقلاً این … اصلاً چیزی می خوری ؟خواستم بگوید :یک چکه آب اما صدایش درآمد که : نه ،مامان صبحانه نمیخورم ، بزار کمی بخوابم .امروز که جمعه است .تعطیله !
خنده ی آخوند کتاب به دست .این کلمه را بیرون ریخت:
نه ! دختر خانم!مادرتان نیست ! ما مادرتان نیستیم
دلم می خواست بازهم بروم وگوشه ای بگیرم و بنشینم .اما لگد یکی از لباس سبز ها، مهلتم نداد.
سر ِپاشدیم .من واو ، هاج وواج به حاظران که حالا دیگر سلول را پر کرده بودند وچند تاشان را می شناختیم .نگاه کردیم .بعد هم به قیافه آخوند خیره شدیم .از آن صورت هائی بود که انگار هرگز نخندیده است .مگر همین یک بار که خواب می دیدم وپریشان می گفتم .آخوند نگاهمان می کرد.یکی از دکمه های روی سینه را ،بالا –پائین بسته بودیم.کمی از سینه مان بیرون بود.جائی که او ریز تر نگاهش می کرد.لب هایمان –خشک- به سقف دهنمان چسبیده بود.
-: آقا !حاج آقا !…ما . مادرمان …
خیلی حرف توی سرمان بود..اما زبانمان راه نمی داد.
-عیبی ندارد .راه حقی است.که می روید. همه ما هم .
دست هایمان ،سنگین بودند.سنگین تر شدند. از دو طرف چلانده شدند.پیچیدند.پاهایمان هم دیگر رمق ایستادن نداشتند. زانو ها تا شدند.زیربغلمان را گرفتند. وما را سُر دادند.من بو برده بودم کجا می برندمان .که دیگر پاها از جان افتاده بودند. اول کمی هُل دادند.بعد کشان کشان بردند.
هر چه توی راهرو فریاد زدیم :
آقا ! حاج آقا ! چی راه حق است؟ .حق چی چیه ! اصلاً ما امتحان تاریخمان را هنوز پاس نکردیم. ما آقا به خدا ،ما مادرمان منتظر است.
از در که خارج شدیم حیاط بود..دست چپمان .راهی که از میان باغچه های اطلسی ها می گذشت.وحیاط را نصف می کرد. تا دو تا باغچه مجزا درست کند مارا از همان باریکه می بردند. می دانستم باغچه هارا پسرهای تواب بند بالا به زور کتک ساخته اند.
حالا دیگر صبح شده بود.اما چراغ های داخل بند،هنوز روشن بود.
فکر می کردم ، الان همان موقعی است که پدر بیدار شده ودارد گل های اطلسی حیاط خانه مان را آب می دهد..بوی خوش رازقی ها هم ،همه جا با بوی نم آجر آغشته شده وعطر محشری ساخته اند. سماور روشن است. تا بعد از آب پاشی پدر برود نان کنجدی تازه بگیردومادر نمازش را تمام کندو آب بگیرد روی قوری وبعد مرا بیدار کند تا برای کلاس آماده شوم. موهایم را شانه کنم .یک لقمه نان وپنیر گاز بزنم و کلاسورم را بردارم.مادر به خنده بگوید :
- :چرا این همه عجله ؟
ومن بگویم : قرار مهمّیه ! پشت دانشکده !سر آناتول فرانس !
و او بگوید : تو رو خدا مواظب خودت باش !
ومن بگویم : هستم !
ولقمه رابا “هستم” قورت بدهم.دیگر فرصتی برای بقیّه اش نماند .پشت سرم ، دربسته شد .بقیه جمله را با لقمه تا کوچه کشاندم.
سه چهار متری از او دور شده بودم. که غرّش چند گلوله  سکوت صبحگاهی را شکست..بعدهمبه فاصله ای کوتاه، تک تیری خفه .خاک را برخیزاند.تیری از فاصله سر وروسری گذشت تا به خاک برسد.او دیگر چیزی نمی فهمید. چون من دیگر آنجا نبودم.
باد سردی از لای همان دکمه که عوضی بسته بود تن نازکش را زودتر سرد می کرد.من داشتم دور می شدم که از پشت سر شنیدم .چند نفری که با ما آمده بودند با صداهای خسته وخواب آلوده ،سه بار پشت سر هم گفتند:
الله اکبر-الله اکبر –الله اکبر .
لندن 14 فوریه 1998
پنسی گاردن

اخطار به آیت الله نوری همدانی

سهرابستان : چنانچه اجازه دهید همچنان حکومت از شما بعنوان بلندگوی خود سوء استفاده کند، بناچار پرونده «... بنت جمیله» بطور کامل منتشر خواهد گردید. شما تنها فردی از باصطلاح مراجع بودید که کودتا بر علیه مردم را تأئید کردید و بر اعمال باطل حکومت صحه گذاشتید و در عین حال برای تقرب بدرگاه سلطان، با طرح شعار "کوثر" آگاهانه به پیامبر توهین نمودید.
اشتباه نکنید، اینکه پرونده مورد نظر مستقیماً منتشر نگردیده و چنین اخطاری را برای اتمام حجت دریافت می فرمائید نه از جهت احترام به شما و یا جایگاه مرجعیت است، چه که رفتار و گفتار شما حرمتی برای این نوع از مرجعیت باقی نگذاشته، بلکه صرفاً بدلیل رعایت مصالح طرف مقابل این پرونده است.
حکومت پس از اینکه بدلیل تقلب در انتخابات و کشتار مردم، حمایت حتی مرجع تقلیدی چون آیت الله مکارم شیرازی را نیز از دست داد، که علیرغم مراجعه حضوری محمدی گلپایگانی، رئیس دفتر رهبر، حاضر به ارسال پیام تبریک برای رئیس جمهور کودتا نشد، در غیاب همه مراجع سالم، بسراغ شما آمد تا باصطلاح خودش حمایت مرجع تقلیدی را نیز همراه داشته باشد.
برای شما بسیار روشن است که صحبت از کدام پرونده است و اثرات افشای آنرا نیز بروشنی می دانید. اینکه جاهلانه تشیع جنازه مرجع عالیقدر شیعه، آیت الله منتظری را، «فتنه» خوانده و خواستار نابودی فتنه شده اید، بتنهایی برای افشای ماهیت واقعی و چهره حقیقی شما کافی بود، ولی شاید این تلنگر سبب بیداری و تنبه اتان گردد. با 84 سال سن، و در آخرین سالهای عمر، فرصت چندانی برای ایستادن در محکمه الهی برایتان باقی نمانده است، بگذارید این چند صباح هم آرام بگذرد و خود را بیش از این بازیچه و اسیر این حکومت نکنید. تصمیم با شما است، فقط یک سخن دیگر بر علیه مردم مظلوم ایران کافی است تا...

مکالمات تکاندهنده یک بازجو و یک زندانی سیاسی در ایران - حتما بخوانيد !!!!

چهارشنبه ۲۳ دسامبر ۲۰۰۹

عجب حکایتی است روزگار

این روزها، مشهورات سیاسی کشورمان ، هم در وجه خارجی اشتهار یافته ، هم در وجه داخلی . هم رییس جمهورما در سال صرفه جویی ، با کاروانی سیصد نفره به آنسوی دنیا سفر کرده تا بگوید : چه کس گفته ما در انزواییم ؟ و هم ما به دست خود مردان سیاسی کشورمان را به شش سال زندان و تبعید به گناباد و تناول هفتاد ضربه شلاق محکوم کرده ایم . من در این نوشته کاری به سفر رییس جمهور و همراهان وی و جاذبه پولی که با خود برده اند ، ندارم . از خدای خوب برای ایشان آرزوی هوشمندی و بازآوردن منفعت برای کشورمان دارم . ظاهرا در این سالها ما به بچه پولدار کم خردی مانند شده ایم که همبازی های ما تا توانسته اند از ما برده اند و ما را با قهقهه های بدمستی شان فریفته اند . دوستانی که زیرکند و به ازای هر لبخندی که برترازو نهاده اند ، بساط عیش زیرکی خود آراسته اند .

من می خواهم در این نوشته به یکی از زندانی های خوب خودمان بپردازم . گفتگوی وی با شخص بازجو بسیار شنیدنی و خواندنی است . من همه تاریخ را به تماشای این بازجویی فرا می خوانم . از همه پدیده های پرشتاب هستی تمنا می کنم بقدر زمان مطالعه این چند خط ، و اندیشه ای که پس از مطالعه آن وقت می برد ، موقتا دست از تلاش حتمی خود بدارند و هستی را از فروپاشی باز دارند :
- سلام
- بگیر بنشین ! ما اینجا سلام و علیک و از اینجور خرمقدس بازی ها نداریم .
- سلام که حرف نامربوطی نیست دوست من . همه ملتها سلام دارند . شما تلفن را که برمی دارید می گویید : الو . این الو ، اشاره به شعله آتش نیست . همان سلام خود ماست که به انگلیسی می شود هلو.
- من هیچ وقت نگفته ام هلو ، همیشه گفته ام الو .
- بهرحال شما با برداشتن تلفن ، اول کاری که می کنید به طرف مقابلتان ، هرکه هست ، سلام می گویید .
- به ما گفته اند با زندانی سلام و علیک نکنید .
- این شاید بخاطر این است که سلام و علیک بین دو نفر عاطفه برقرار می کند .
- ظاهرا اینجا قرار است من سئوال کنم و تو جواب بدهی . انفرادی چطور بود ؟
- سخت و تنگ و ساکت و درد ناک .
- تو دهنت می گویی انفرادی . هتل که نیست اینجا .
- یک حداقل هایی را باید مراعات کرد .
- سه وعده غذا به تو داده اند یا نه ؟
- بله ، اگر این سه وعده را هم نمی دادند که من الان خدمت شما نبودم تا به پرسش های ناب شما پاسخ دهم .
- با من لفظ قلم صحبت نکن . پرسیدم انفرادی خوش گذشت ؟
- به خوشی شما ، من یک کتاب خواستم ندادند . یک قرآن ، یک نهج البلاغه . حالا تلفن زدن به خانواده و ملاقات با آنان بماند .
- جوری حق بجانب صحبت می کنی که ما اینجا نوکر تو هستیم و تو ارباب مایی . همین که اعدامت نکرده ایم باید ممنون ما باشی .
- چرا من باید اعدام شوم ؟ مگر من چه کرده ام ؟
- تو برعلیه امنیت ملی فعالیت کرده ای .
- چه کرده ام ؟
- سخنرانی کرده ای . نه یکبار صد بار . در تجمعات غیرقانونی شرکت کرده ای و سخنرانی کرده ای .
- من در این سخنرانی ها چه گفته ام ؟
- اتفاقا می خواهم درباره همینها با هم صحبت کنیم . تو روز دوشنبه در جمع دویست نفر کاسب و دانشجو، یک ساعت تمام صحبت کرده ای .
- بله ، کاملا درست است . صحبت های خوبی هم بود . بعضی صحبت ها هدر دادن وقت خود و مخاطب است اما آن صحبت دوشنبه من خوب بود .
- تو در این یک ساعت صحبت ، یکجا گفته ای : " فضای مه آلود کشور" ، این عبارت ، می دانی کنایه به چیست ؟ تو فکر می کنی با یک مشت خر طرفی که یک عبارت را لای یک سخنرانی یک ساعته مخفی کنی و ما نفهمیم ؟
- شما اگر بازجو نبودی و از دستگاه امنیتی کشور حقوق نمی گرفتی ، به من حق می دادی که حتی بیش از این نیز بگویم . اگر فضای سیاسی کشور مه آلود نبود ، من و شما می توانستیم بیرون از اینجا ، در باره مشترکات ملی و میهنی مان صحبت کنیم . نه در باره چند کلمه از یک سخنرانی یک ساعته .
- تو روز سه شنبه در سفر به شیراز و در سخنرانی مسجد دانشگاه به سیم آخر زده ای و گفته ای : این چه مملکتی است که نظامیان برمقدرات ما حاکمند . استاندار نظامی ، فرماندار نظامی ، فلان شرکت نظامی ، فلان معامله اقتصادی نظامی . و گفته ای : پس مردم چه می شوند ؟ سهم این مردم از نفت و جنگل و دریا کجاست ؟ چرا نظامیان کشور فکری برای این همه قاچاق نمی کنند ؟ چرا اعتیاد را ریشه کن نمی کنند ؟ وظیفه نظامیان مگر همین نیست که امنیت روانی جامعه را از جهات گوناگون تامین کنند ؟
- جواب همه این ها می دانی چیست ؟
- می دانم .
- می دانی ؟ بگو ببینم اگر می دانی .
- جواب همه پرسش های من این است : به تو چه !
- خوب از همه چیز سردر می آوری !
- من از چیزهای دیگر هم سردرمی آورم .
- چهارشنبه یک نوشته را به دست یک دانشجو داده ای که ببرد آن را بین دانشجوهای دانشگاه توزیع کند . در این نوشته به شخص اول مملکت و اختیارات بیش از اندازه او اعتراض کرده ای . می دانی این مطلب می تواند سرت را به باد بدهد ؟
- دوست بازجوی من ، خود شما بیا و بقول قدیمی ها کلاهت را قاضی کن . یک نفر ، هرچه باشد یک نفر است . با محدودیتی از توانمندیها . اگر شخص اول مملکت ، بخشی از این اختیارات را به قانون و نمایندگان مردم واگذار کند ، آن امور بهتر اداره نمی شوند ؟
- جوابت را خودت می دانی !
- بله ، به من چه ؟
- در یک جلسه خانوادگی گفته ای مردم باید بتوانند طبق قانون راهپیمایی مسالمت آمیز داشته باشند و نسبت به چیزی که متفقند اعتراض کنند .
- بله ، این یک حق قانونی است .
- به تو چه ؟ مگر تو وکیل و وصی مردمی ؟ مردم مگر به تو نمایندگی داده اند که حق آنها را از قانون بگیری ؟ مردم یک مشت عوام هیچ نفهمند که از نان شبشان خلاص نشده اند باید بفکر نان صبحشان باشند . یک نگاهی به خودت بیانداز . همه الان سرشان به کار خودشان است و دارند بار خودشان را به منزل می برند . یکی از آن مردمی که تو دلت برای حقوق آنها می سوزد ، یک جعبه بیسکوییت آوردند بگویند این را بدهید به فلانی ؟ الان پیش زن و بچه هایشان نشسته اند و با دارو ندار خود دارند کیف دنیا را می کنند . نه از تو سراغی می گیرند نه کاری به حرفهای تو دارند . حرف نمی زنند اما می شود از بی تفاوتی شان این را فهمید که : سیاست کیلویی چند ؟ آزادی کیلویی چند؟ حقوق فردی و اجتماعی کیلویی چند ؟ همه رفته اند سرکارشان و نیم نگاهی هم به تو و زن و بچه ات نمی اندازند . تو اشتباه کردی رفتی سراغ اینجور قضایا !
- بله ، اشتباه از من بود !
- پس قبول کردی که اشتباه کردی . بیا اینجا را امضا کن و به کارهای خلاف خودت اعتراف کن .
- من چیزی را امضا نمی کنم . اشتباه من در این نبود که چرا حرف از آزادی و حق مردم زدم . اشتباه من این بود که روی انسان بودن مسئولین کشورم زیادی حساب باز کردم . فکر می کردم اگر مسئولین کشورم با من مثلا به عنوان استاد دانشگاه و منبری و دانشجو مشکل دارند ، حداقل به خانواده ام جفا نمی کنند . شما مرا از کار بیکار کرده اید ، لابد دلایل خدا پسندانه ای هم دراختیار دارید . اما دوست من ، اگر به زعم شما من مقصرم ، خانواده من چه گناهی کرده اند که سرپرستشان مدتها در زندان باشد و نانی برسفره نداشته باشند ؟
- این دیگر به خود تو مربوط است . هر که خربزه می خورد باید پای لرزش هم بنشیند . همان مردمی که نگران کمبود آزادی شان هستی بروند مشکل نان سفره زن و بچه ات را حل کنند . حکومتی که با تو و امثال تو مشکل دارد و سربه تن تو نمی خواهد ، حالا برود خرج زن وبچه ات را هم بدهد ؟
- اگر این حکومت حرف از خدا نمی زد و شخص اولش نمی گفت که من کمر بسته بزرگان دینم ، ما می پذیرفتیم که در یک کشور کافریم و حسابمان با خودمان و خدای خودمان است . اما آوازه انصاف و تاریخ و قدمت شکوه این دستگاه ، کم مانده گوش فلک را کرکند .
- ببین بنده خدا ، بگذار حرف آخرم را همین اول به تو بگویم : این دستگاه موی دماغ نمی خواهد . دوست ندارد آدمای یک لاقبایی مثل تو چوب لای چرخش بگذارند . اگر می خورد به تو چه ؟ اگر می برد به تو چه ؟ مثلا اینجا را نگاه کن ، رفته ای در اجتماع زنان شرکت کرده ای و گفته ای در این مملکت هزار فامیل همه فرصت های اقتصادی و اجتماعی را بالا کشیده اند . به تو چه ؟ اگر همین هزار فامیل ، تو را می کشیدند داخل خودشان و تو را هم به نوایی می رساندند ، باز اعتراض می کردی ؟ شما سیاسیون ، اعتراض می کنید ، بله ، اما نه بخاطر مردم ، بخاطر این که در این گردونه ، شما را به بازی نگرفته اند . مردم بهانه اند .
- شما فرض کنید ما به نام مردم و به کام خودمان اعتراض می کنیم . عزیزم ، نفس هزار فامیل فساد می آورد . یک وزیر را می بینید نشسته برسر یک وزارتخانه و همه بستگان و آشنایانش را در اطراف خودش آرایش داده . دوست من ، امروز ما ممکن است سپری شود اما فرزندان ما وشما ما را نخواهند بخشید . ما از گلوی تک تک بچه های بدنیا نیامده خود می بریم و می ریزیم به جیب خودمان . این یعنی ظلم . یعنی بلایی که در کمین ماست .
- خوب ، بگذریم . برای امروز کافی است . من یک سئوال شخصی از تو دارم . نظرت راجع به این رژیم و آینده آن چیست ؟
- دوست دارید حقیقت را بگویم یا می خواهید پرونده ام را قطور کنید ؟
- نه ، این را برای آگاهی خودم پرسیدم . این پرونده تو ، این هم قلم . می بندم و می گذارم کنار . من الان دیگر باز جو نیستم . یک انسانم . فرض کن من نشسته ام داخل یکی از همان مجالس سخنرانی و تو داری سخنرانی می کنی . آینده این رژیم را چگونه می بینی ؟ با این همه توپ و تانک و نظامیان کارکشته و فداییانی که دارد ؟
- من و شما مسلمانیم . من در پاسخ به سئوال شما به سنت های حتمی و لایتغیر الهی اشاره می کنم . بزرگان این کشور، اگر هرچه زود تر به آغوش مردم برنگردند و در کنار مردم قرار نگیرند و حق مردم را از آزادی های اجتماعی و سیاسی گرفته تا سایر حوزه ها ، برسمیت نشناسند ، دیریا زود فرو خواهند پاشید . این فرو پاشی حتمی است دوست من . من صدای شکستن استخوانهای این رژیم را می شنوم . ظلم پایدار نمی ماند . و تو ، دوست بازجوی من ، در پرونده من ، این پیشگویی حتمی را متذکر شو . بنویس : سیدعلی خامنه ای ، طلبه ای بی نشان در مشهد ، در یک چنین روزی ، در زندان ساواک ، درسال یکهزار سیصد و پنجاه و چهارهجری شمسی ، رسما به فروپاشی این رژیم انگشت نهاد و گفت : اگر این رژیم همچنان از حق عدول کند ، و حق مردم را نادیده بگیرد ، و به ظلم خود ادامه دهد ، لاجرم فرو خواهد ریخت و چه بسا نامی از او نیز در تاریخ نماند . مثل بسیاری از حکومت ها که به سنت های حتمی خدا پشت کردند و گردونه تاریخ آنان را زیر چرخهای خود له کرد و هیچ از آنان بجای ننهاد
برگرفته از کتاب خاطرات سید علی خامنه ایی.

 

۱۳۸۸ دی ۲, چهارشنبه

آقای رادان! نیرویی که از عهده نجف آباد بر نیاید در برابر سیل تاسوعا و عاشورا نابود خواهد شد

حرف حساب : نا آرامی های نجف آباد و اصفهان (اینجا) از دیروز ادامه دارد و نیروهای انتظامی قادر به کنترل اوضاع نیست.

 جرس: با وجود تدارک نیروهای نظامی در شهر نجف آباد، زادگاه آیت الله العظمی منتظری، شب گذشته بر اثر شدت درگیری ها و گستردگی اعتراض ها، پلیس نتوانست اعتراض ها را به کنترل خود درآورد. گفتنی وضعیت این شهر همچنان نا آرام است و درگیری های پراکنده بین مردم و نیروهای نظامی در جریان است. و مردم به سر دادن شعارهایی علیه مقامات بلند پایه نظام ادامه می دهند.(اینجا)

با و جود این سردار رادان که از ترس سیل عظیم مردم در روزهای تاسوعا و عاشورا به وحشت افتاده است بجای کرنش کردن در برابر اراده ی مردم، آن ها را تهدید به برخورد کرده است.(اینجا) واقعیت این است که اگر نیروی انتظامی توانایی کاری در برابر خشم و انزجار مردم داشت حتما در نجف آباد موفق می شد. در روزهای تاسوعا و عاشورا با توجه به پراکندگی نیروها، بدون هیچ شکی کاری از دست سرکوبگران بر نخواهد آمد. 

دو خبر: 
1. چون کودتاچیان از حضور حضرت آیت الله طاهری در آیین سوگواری امروز در اصفهان جلوگیری کردند ایشان از مردم خواسته اند تا «در روز عاشورا در سراسر کشور شیخ شهید، فقیه عالیقدر را تکریم و انزجار خود را از رویه حاکم اعلام کنند» (اینجا) 

2. فردا (3 دیماه) قرار است از ساعت 15 در میدان توپخانه تهران گردهمایی بزرگی در سوگ و بزرگداشت بزرگ مرد حقوق بشر آیت الله العظمی منتظری برگزار شود. قرار است مسیر خیابان انقلاب تا توپخانه از طریق لاله زار طی شود تا بازاریان نیز همراه شوند. رسانه شمایید. این خبر را به تمام هموطنان تهرانی برسانید.  
رسانه شماییـــــــــــــــــــــــد لطفا این نوشته را برای دیگران هم بفرستید

سخني با سبزهای زنجان

چهارشنبه ۲ دیماه ۱۳۸۸
مهدي سحرخيز
رويداد : سبزهای زنجان، هشتم محرم در راه است. حتما میدانید از چه حرف میزنم، از دسته عزاداری حسینیه اعظم زنجان، که جمعیتی بیش از 250 هزار نفر در آن شرکت میکنند، دسته عزاداری که شهره عام و خاص است و نشانی است از عشق مردم دلیر زنجانی به حسین و رشادت هایش. دسته عزاداری که تعداد قربانی نذورات آن بعد از مکه ، مکان دوم را به خود اختصاص داده است. اما همشهری عزیز، حسینی بودن یعنی همین؟

مگر همواره ادعای حسینی بودن را نداشته ایم؟ آیا این است راه و سبک حسین؟ آیا حسینی بودن فقط به سینه زنی در دسته عزاداری از حسینیه تا امامزاده است؟ آیا افتخار ما به حسینی بودن، در طول و عرض دسته عزاداریست؟ آیا از حسین تنها مدخلی ساخته ایم برای شفای حاجات؟  و تنها دل خوش داریم که دسته عزاداریمان معروف باشد؟

آهای همشهری، میدانی در همین حکومتی که ادعای جانشینی امام زمان را دارد، چه فجایعی تنها در این 6 ماه رخ داده؟ آیا اسم سهراب را شنیده ای. صحنه جان سپردن ندا را چه، دیده ای؟ از تجاوزها شنیده ای؟ از هتک حرمت مراجع مستقلی که پشتیبان حقوق ملت حسینی بوده اند، چیزی میدانی؟ ایا میدانی که مراسم ختم مرجع شیعه در حکومت عدل علی، اجازه برگزاری نداشت؟

مردم زنجان را چه شده که در این وانفسای حکومت یزیدیان، صدایی از آنان شنیده نمیشود؟ جوانان هم میهنمان را کشتند، اما شهر ما ساکت بود. به جوانان ما در سیاهچاله های کهریزک و غیره، تجاوز کردند، اما رگ غیرت زنجانی نجوشید؟ مگر زنجان همیشه مدافع ایران نبوده؟ مگر غواصان دریا دل در کربلای 5 از شهر ما نبودند؟ پس چرا شهر ما اینگونه در خواب است؟

همشهری، زمان اندک است، اما یک فرصت عالی. بگذار نسل من و تو، یکبار صحیح حسینی باشد، بگذار به جای آن که بگویند، زنجان دسته عزاداری بزرگ دارد، بگویند زنجانیان دل بزرگ دارند. بگذار یکبار، به جای آن که این دسته عزاداری، محل سینه زنی باشد، تمرین گفتن کلمه حق باشد در برابر جائر زمان. نه این که جهاد در راه حق و گفتن کلمه حق در برابر امام جائر، از هر عبادتی بالاتر است، پس یکبار بیا حسینی باشیم. یکبار راه حسین قدم برداریم، نه فقط نام حسین را بر لب داشته باشیم

ما بیشماریم
دوست عزیز، به سبز های حسینی زنجان بپیوند.
قرار ما: دسته عزاداری حسینیه اعظم، جمعه هشتم محرم

اختصاصی جرس / ممنوعیت برگزاری مراسم ختم برای آیت الله العظمی منتظری در سراسر کشور

تاریخ انتشار: ۰۲ دی ۱۳۸۸
فرمانداري ها از دادن مجوز ختم منع شدند، حسینیه ارشاد اجازه برگزاری مراسم تاسوعا و عاشورا را نیز ندارد
جنبش راه سبز (جرس): اجازه برگزاری هیچ گونه مراسم ختم و گرامیداشت برای آیت الله العظمی منتظری صادر نخواهد شد.
به گزارش خبرنگار جرس، وزارت اطلاعات، حسینیه ارشاد را از برگزاری مراسم بزرگداشت برا ی آیت الله العظمی منتظری منع کرده و تا بدانجا پیش رفته است که این حسینیه را حتی از برگزاری مراسم تاسوعا و عاشورا نیز منع کرده است.
از سوی دیگر فرمانداري های سراسر کشور از دادن مجوز ختم برای آیت الله العظمی منتظری منع شده اند.حتي در شهرهايي که اطلاعيه جهت برگزاري مراسم ختم برای این مرجع تقلید شیعه توزيع شده بود، برگزار کنندگان مراسم به اداره کل اطلاعات فراخوانذه شده و مجبور به لغو مراسم گرديدند.

اختصاصي از فرداي ايران : ديگر سكوت كافي است !!!

از هم اينك و با توجه به هتك حرمتهاي متعدد به راهبران جنبش سبز و مراجع عاليقدر جهان تشيع لازم است كه به حمايت از مردم اصفهان و نجف آباد و همين طور آيت اله صانعي و آيت اله طاهري اصفهاني گرانقدر به خيابانها بيائيم و مستقيما شخص رهبري را به شكلي كه تمامي دوستداران و ذوب در ولايت شدگانشان بشنوند مورد لطف و خطاب قرار دهيم .

شعرهايي كه اين چند وقت بيشتر وجود اين جلادان را به آتش مي كشيد اينها هستند :


اي رهبر واداده     خميني چشم براته


ننگ ما، ننگ ما     رهبر الدنگ ما


خامنه اي حيا كن     سلطنتو رها كن


اين ماه ، ماه خون است     يزيد سرنگون است

مرگ بر ستمگر     چه شاه باشه چه رهبر 

سید علی شعارشون     تجاوز افتخارشون
 


از هر فرصتي براي گفتن اين شعائر استفاده مي كنيم . 
لازم است بدانيم كه فردا در گراميداشت ياد مرجع عاليقدر آيت اله منتظري مراسم بزرگداشتي در ميدان توپخانه ( امام خميني ) داير است . نكاتي به ذهنم رسيده كه آنها را در اينجا اعلام مي كنم :

1- در صورت بسته بودن راه هاي منتهي به ميدان توپخانه تمامي بازار و خيابان هاي امير كبير و لاله زار و ناصر خسرو و اطراف در اختيار ماست . فرصتي خوبي است كه ساير بازاريان نيز به جنبش سبز بپيوندند !!!

2- همزمان با ميدان امام خميني در ميدانهاي هاي  انقلاب فردوسي ، امام حسين ، ميدان توحيد ، ميدان آريا شهر ، ميدان ونك ، ميدان تجريش ، ميدان  صنعت شهرك غرب ، ميدان كاج و سرو سعادت آباد ، ميدان رسالت ، فلكه دوم و اول تهرانپارس  مي توان تظاهراتهايي برگزار كرد پس نيازي نيست كه تمامي عزيزان به سمت ميدان امام خميني بياييد . با توجه به موقعيت مكاني خود از هر كدام از گزينه هاي ممكن استفاده كنيد .

3- در شهرهاي نجف آباد و اصفهان در دوم دي تظاهراتهايي پراكنده صورت گرفته كه در راستاي تداوم آن لازم مي دانم كه از مردم غيور و آزاده اصفهان و نجف آباد بخواهيم كه سوم دي نيز در حمايت از آيت اله طاهري اصفهاني و آيت اله منتظري به راهپيمايي هاي خود در كنار زاينده رود و همين طور ساير نقاط شهر ادامه دهند . 

4- از مردم غيور و آذري زبان و همچنين شيرزنان و پايمردان شيراز مشهد و اهواز و كرمان و همچنين ساير نقاط ايران مي خواهيم كه ما را در بزرگداشت فقيه عاليقدر كه چون اين جلادان دست به خون هيچ كسي نيالود و آزاده زيست و مردانه جان سپرد ياري كنند .

5- دانشگاه هاي آزاد و سراسري در سراسر ايران و به خصوص شهرهاي تهران و تبريز و قم و مشهد و اصفهان و شيراز ما نيازمند حضور سبزتان هستيم . وعده ما در سوم دي ماه در سراسر ايران !

6-از مراجع عظام و علماي عزيز اسلام نيز مي خواهيم كه در برابر اين هجمه بزرگ و جفايي كه در حق مرجعيت شيعه توسط ديكتاتوري آقاي خامنه اي و توهين به مقدسات شيعه سكوت نكنند و با اعلام حمايت خود از آيت اله طاهري اصفهاني و آيت اله صانعي عزيز و گرانقدر بلايي را كه بر سر آيت اله منتظري آوردند بر سر اين دو بزرگوار نياورند . ما عاجزانه از شما تقاضا داريم كه با حضور خود مشت محكمي بر دهان اين جلادان سفاك تشنه به خون ايرانيان بزنيد . ايران سبز اين روزها به شما ياوران دين و آزادي نيازمند است . 


7-ما همچنان اعلام مي كنيم كه از خشونت بيزاريم و از آن دوري مي كنيم اما اگر همچنان لاشخوران و جلادانتان را ببينيم كه به ضرب و شتم مردم مي پردازند اين اعمال كثيفشان را بي پاسخ نمي گذاريم .


8-برادران ارتشي و سپاهي عزيز كه مي دانيم شما با اين جلادان نيستيد و از مردم ايران هستيد ، سكوت تا كي ؟؟؟ يعني نرسيده آن هنگامه سبز كه با پيوستن به مردم اين حكومت كستبد و جلاد را به زير بكشيم . اين محرم فرصت خوبي براي اعلام است و آغوش سبز اين مردم پذيراي حضورتان .



وعده ما سوم دي ماه در سراسر ايران

 



پدرم عاشورای57 مرا به راهپیمایی برد، حالا من باید پسرم را ببرم!

سخن سنج : پسر خردسالی بودم که پدرم دستم را گرفت و برای روز عاشورا برد راهپیمایی. امام خمینی اعلامیه داده بود که باید بروید راهپیمایی. مسیر راهپیمایی ازمیدان آزادی تا میدان امام حسین بود که آن زمان می شد شهیاد تا فوزیه. ما با آرامش حرکت می‌کردیم و مرگ بر شاه می گفتیم. جمعیت‌مان زیاد بود، اما خبری از نیروهای نظامی در خیابان‌ها نبود. مردم از ساختمان نیمه کاره سر خیابان خوش - که بعدها معروف شد - بالا رفته بودند و از بالا با شعارها ما را همراهی می کردند. آن‌زمان شاه عقلش نمی رسید بسیجی‌ درست کند و قاتی جمعیت بفرستد تا راهپیمایی را به‌هم بزند. چماقدارهاش هم از مردم جدا بودند و چهره‌های شاخصی داشتند. نکته دیگری که به‌یادم مانده، تعداد زیاد خبرنگاران بود که آزادانه در خیابان‌ها بودند و از آن بین دو عکاس بی بی سی را یادم هست که روی سقف کیوسک‌های روزنامه‌فروشی نشسته بودند و عکس می‌گرفتند. آن روزها هنوز به‌فکر شاه نرسیده بود که مجوزخبرنگارها را باطل کند یا در محدوده دانشگاه و نمازجمعه حبس‌شان کند! امروز حس می کنم وظیفه دارم پسر خردسالم را روز عاشورا با خود ببرم تا این لحظه‌های تاریخی زیبا در ذهنش بماند.

اختصاصی جرس / استفاده از اوباش نام و نشان دار برای سرکوب مردم اصفهان

تاریخ انتشار: ۰۲ دی ۱۳۸۸
شبکه جنبش راه سبز (جرس): درگیری نیروهای نظامی و لباس شخصی با مردم در نقاط مختلف شهر اصفهان همچنان ادامه دارد.
به گزارش خبرنگار جرس از اصفهان، نیروهای نظامی و انتظامی برای سرکوب معترضین و ارعاب بیشتر مردم از اراذل و اوباش نام و نشان دار استفاده کرده اند.
برخی از شهروندان اصفهانی در گفتگو با خبرنگار جرس گفته اند که این افراد نه از اعضای بسیج و سپاه هستند و نه انتظامی و امنیتی، بلکه همانگونه که ظاهر آنها نیز نشان می دهد جزو اراذل و اوباش محلات حاشیه شهر هستد.
هم اکنون خیابان سید بسته شده و به ماشین ها اجازه ورود به این خیابان داده نمی شود. اما در خیاباهای اطراف سرنشینان اتوموبیل ها با به صدا درآوردن بوق ماشین خود اعتراض خود را نسبت به عملکرد پلیس و نیروهای لباس شخصی  ابراز می کنند.
بنا به مشاهدات خبرنگار جرس برخورد با زنان بسیار شدیدتر گزارش شده است، که مثال این برخودها در سیزده آبان تهران رخ داد.
از شهر نجف آباد نیز خبرهایی مبتنی بر نا آرامی گزارش شده است.

اختصاصی جرس / درگیری های نجف آباد همچنان ادامه دارد

تاریخ انتشار: ۰۲ دی ۱۳۸۸

پلیس شب گذشته قادر به کنترل معترضین شهر نجف آباد نشد
شبکه جنبش راه سبز (جرس): درگیری های پراکنده ای که از شب گذشته در شهر نجف آباد آغاز شده بود امروز نیز ادامه یافت .
به گزارش خبرنگار جرس، با وجود تدارک نیروهای نظامی در شهر نجف آباد، زادگاه آیت الله العظمی منتظری، شب گذشته بر اثر شدت درگیری ها و گستردگی اعتراض ها، پلیس نتوانست اعتراض ها را به کنترل خود درآورد.
گفتنی وضعیت این شهر همچنان نا آرام است و درگیری های پراکنده بین مردم و نیروهای نظامی در جریان است. و مردم به سر دادن شعارهایی علیه مقامات بلند پایه نظام ادامه می دهند.
اخبار تکمیلی متعاقبا ارسال خواهد شد.

آرشیو

برچسب‌ها