با این همه ظلمی که سیاهی کرده است .... تردید ندارم که خدا هم سبز است !!!

آخرین اخبار

۱۳۸۸ دی ۳, پنجشنبه

ضیافت زفاف - +18 - داستاني از مهرورزي هاي جمهوري اسلامي

نويسان : همین دیشب بود که آمدند ، امشب باز دوباره چرا ؟
دست هایم را اقلا باز نکردند.شاید فکر می کردند می توانم کاری بکنم ،مثلا به صورتشان چنگ بکشم ،اما اصلا نا نداشتم .
با دست های بسته ،آمدند،کنارم دراز کشیدند وهی تکان تکان خوردند ونفس نفس زدند و بعد هم بلند شدندودست هاراتکاندندورفتند.یکی دوتا هم نبودند.هر بار سه چهار تن لندهور .
لباس هایم تکه پاره شده بود ،هوا سرد نبوداما می لرزیدم .دندان هایم روی هم قرار نمی گرفت .مرا هم بوسیدند.بوی بدی می دادند.من با دست های بسته ،به پشت افتاده بودم ولامپ سقف را نگاه می کردم که دور بود ،با آن توری رویش .
نه جیغ زدم ،نه مادرم را صدا زدم.،نه حتا نگاهشان کردم.فقط تنم را گذاشتم برایشان وخودم را کنار کشیدم .آن کنج ایستادم ،به تماشا ،تا درد نکشد.
دست هایش را باز نکردند.طاقباز درازش کردند وسرش را روی متکائی گذاشتند که خودش از رخت های عوضی اش درست کرده بود.مثل جسدی در غسالخانه.
با دست هائی که به پشت بسته بود،خودشان دکمه های روپوشش را باز کردند.
وقتی دیگر نمی توانست نفس بکشد ،به سراغش رفتم ،شاید نبایست می رفتم.اما رفتم.نفس نمی کشید ،بوئیدمش ،به نفس افتاد.نفس کشید .بیشتر به آه شبیه بود.عمیق ومقطع .رفتم درون جانش تا تکانی هم خورد .از خستگی خوابیدم ،او هم خوابید.هنوز چندشی در پوستش بود. حتا از وحشت تماس با من پوستش به لرزه افتاد.بّره ای که تیغ دیده باشد.ونیم کَش رها شده باشد.در خواب هم از همه چیز می رمید. بوی غریبه گرفته بود.نم تب ، بر همه جای تنش نشسته بود.عرقش بوی همیشه را نداشت.برای من حتا ، نا آشنا بود.وقتی می آمدم برق چند لکه خون ،روی کف سیمانی سلول ، تازگی داشت .
صدای خشک آهنِ در بیدارمان کرد.لگد پوتین باز هم مرا از جانش پراند.جداشدم.تنش را باز ،کشان کشان به زیر کشاله های رانشان کشاندند.نفس نمی زد.من آن گوشه ایستاده بودم.چهار مرد دیگر آمده بودند تا لذت شهوت را در نگاه یکدیگرو روی یک جسد تجربه کنند.یک به یک به همدیگر نگاه می کردند وتکان های تن دیگری را به لذَتی که انگار خود می برند،تماشا می کردند.
تنش را لهانده بودند.مچاله اش کرده بودند.نازک بود.دست های ظریف وکوچکش باز شده ،بی رمق ،دو طرف تنش افتاده بودوچشم هایش دیگر هیچ نمی دید.تنها من بودم .
این چهار نفر که رفتند،چهارتای دیگر آمدند.نور بی رمق لامپِ سقف نمی گذاشت درست صورت هایشان را ببینم .اما پیش از حضورشان ،هُرم بوهایشان را حس کردم.بوی ترشیده جوراب وعرق زیر بغل ،که از درز پوتین های بازودکمه های نیمه بسته می آمد.
اولی که آمد گفت :یالله ! حاضری؟
جانی نداشت که چیزی بگوید.من بودم که آن گوشه ایستاده ،می لرزیدم .
این باربلندتر وبا تحّکم گفت: پرسیدم حاضری؟
پشت سری اش به خنده ای شهوانی ،انگار آب نبات زیر زبانش باشد گفت : شاداماد !
سومی گفت : شادامادها! وروی “ها” تأکید کرد.
او نجنبید،اما من لرزیدم.
اولی مثل پالتوئی که از چوب رختی بیفتد ،روی تنش افتاد.تکان تکان ،بالا،پائین.بالا پائین .لب ها از وسوسه، کج وکوله می شد. شانه هایمان را محکم گرفت.دیدم دیر است .دوباره پریدم آن گوشه ایستادم.دست هایش هنوز روی شانه بود، ومن از ترس وقاحت ونگاه در شهوت عُق می زدم .صدایم را اگر هم شنیدند.نفهمیدند.گریه هم کردم.
سه تن دیگر ،بیرون در ،به صدای هِن وهِن رفیقشان با چشم های دریده ،به همدیگر نگاه می کردند.وقتی سرم را برای عق زدن بیرون بردم دیدمشان .دست هایشان توی شلوار ،با خود ورمی روند.اصلاًاز همدیگر شرمی نداشتند.همه همان کاری را می کردندکه دیگری .انگار دندان هایشان را مسواک می کنند.
اولی که تمام کرد فرصت کردم به سراغش بروم بغلش کنم ودستی به سرو زلفش بکشم. عمیق سینه اش را از بُغض خالی کرد وفقط گفت: آه آخ مامان !
بغض کردم ،نخواستم گریه کند رهایش کردم.بازهم رفتم همان گوشه ایستادم ،تا دومی هم بیاید.این یکی شلوارش را تا روی ران پائین کشیده بود.آستین هایش بلند تر از دست ها ،آویزان بود.دست ها تا پائین زانو می نمود.کله اش را عقب گرفته بودوکمررابه جلو خم کرده ،از روی اورکت بلندش انگار روی پائین تنه سُر می -خورَد.آمد او هم افتاد روی تن لهیده اش که دیگر مثل گوشت چرخ کرده بود. من از ترس به دیوار چسبیدم .اما دیوار ،دیوار نبود.جسم سیّالی بود که مرا در خود جا می داد.شاید من هم سّیال شده بودم ودر درون هر چیزی جا می گرفتم. هر چه بودم،جسم وحجم نبودم وهنوز نمی دانستم چه اتفاقی افتاده است.
این یکی هم تکان می خوردودستهای پر مویش را روی سروتنمان می کشید.
یک ،دو ،سه ،چهار …..
دارم می شمرم تا کی این تکان های لعنتی تمام شود وخلاصش کنند دمی بخوابیم ؟ تمام کرد. سرش را روی سینه ام گذاشت ودست لای موهایم برد.دوباره کنار کشیدم .بوی بدِدهانش عذابم می داد.نمی گذاشت نفس بکشد. می خواستم نباشم .موهایش را رها کرد ودست از روی سینه هایش کشید.
سومی گفت: یا الله !
دومی ،خسته وبی میل ، دکمه ها را نبسته رفت.
این یکی با آن چشم های وَق زده وسرخ ورگ های برآمده ی کبودشقیقه هاش ،با بقیه فرق داشت .دهنش نیمه باز مانده بود وکفابی از کنج لب ها بیخ ریش روی چانه اش برق می انداخت.نمی توانست آب دهنش را قورت بدهد.بی معطلی به جانش افتاد.گازش گرفت .دردم گرفت .کبودش می کرد.کبود می شدم.آزارش می داد.پرتش می کرد این طرف وآنطرف، توی سه چار متر جا گردوخاکی شده بود.بعد آمد با سرخوشی بغلش کرد.انگار نمی خواست همان اول ِکار پرنده کشته را بخورد.دندان که می زد از هر جای تنمان خون می آمد.می ترسیدم جلو بروم.مانده بودم همان گوشه ،فقط می توانستم نگاه کنم واو گاز بگیردوببوسد واین هم بنالد ومادرش را صدا کند.
بوسید،گاز گرفت،نالیدم.بوسید گاز گرفت،بوسید تا خسته شد.آخرش هم همان.تکان تکان وافتادن روی تنش وسر به بناگوش وگردنش ،دیگر هیچ.تا چهارمی آمد.
این یکی، کلّه ی کوچکی داشت.انگار آن را برای تنه ی دیگری ساخته ونا جور بی قواره به او پیوند زده باشند.لَخت شده بود از دم ِدر .لخت ِلخت.فقط پوتین هایش را در نیاورده بود.وقتی می آمد تو ،سومی انگار از او وحالتش ترسیده باشد.با وحشت از زیر بغلش در رفت.واو مثل خوابگردها فقط روبرویش رانگاه می کرد.انگار چیزی را زیر پایش نمی دید.یک ،دو ،سه ، گام چهارم که دیگر طول سلول تمام می شد.ایستاد.دست هایش را از بغل باز کرد.تا شانه، وبعدزیر پارا نگاه کرد.ما بودیم .رفته بودم تا کمی نوازشش کنم.تا زود تر خلاص کند.افتاد روی هردویمان،اولین چیزهائی که از او حس کردم سنگینی زیاد وبوی بد دهانش بود وچشم های قی کرده.
انگار از خواب بیدارش کرده بودند.که پاشو ضیافت است.تو هم بیا ! هیچ چیزش به بیدارها وآدم های سالم نمی مانست.فقط تکان می خوردوخورخور می کرد.گویا دست لای سینه هایم برد وبالاپائین کردتا دکمه های روپوشم را باز کرد.
صدای آن سه نفر دیگراز پشت در نیمه باز می آمد.داشتند به رفتار وقیافه این یکی می خندیدند.ادایش را در می آوردند.من و.او افتاده بودیم روی سنگفرش کف سلول واو نگاهمان می کرد،با ولع حیوانی گرسنه بر سریک لاشه. گفتم از چشم هایش بروم تا توی سرش .می توانستم .این را تجربه دیوار سیّال یادم داده بود.هنوز زود بودو پایم به او بند.آزاد آزاد نبودم.
دو کاسه ی خون، زیرابرووپیشانی، توی مردمک های مردک ، لب پر می زد.چشم هایش درست روبروی چشم هایم بود. تمام جسمش را حس می کردم .وتمام وجودش راکه خلاصه شده بود در یک تکه رگ وگوشت، که از کمرگاهش بر می آمد.واز همه ی بودنش همین اش راداشت.
خوابید؟ نه نخوابید .افتاد مثل کفتاربا.پوزه ی خونین ،روی لاشه .
رفته بودم ان گوشه وباز هم نگاه کردم: مرد نمرده بود.دوباره چند حرکت.عرقریزان، انگار مُرد.نه ، نمرده بود.خُرناس می کشید.وبازدَمش پخش می شدروی گردنمان.بوی گند نفس هایش .درست عین بقیه بود.انگار سر راه از یک مردار خورده باشند.
تا این که اولی داخل شد در حالی که صدای سومی را باخود همراه کرد با باز وبسته شدن درکه می گفت :بگذارید باشد.کوفتش نکنید .بابا عطشناکه!
اولی پس گردنش را گرفت :
هی مشدی چرا اینقدر لفتش می دی.زفاف واین همه وقت کشی !! بابام می گه :باید سر ضرب رفت وکار رو تموم کرد.وگرنه باختی .پاشو دیگه داداش صبح شد مردم کار دارند.به غسل حجله نمی رسیم .مگر بحار رو نخوندی جلد سوم یک عالمه از این مراسم حرف زده.برو بخون کیف کن ! امشبو هم به خاطره های خوبت بسپار .
پاشو حاجی جون برو رو تختت بگیر بخواب !اینجا که تخت خواب نیست سرت را گذاشتی خوابیدی.پس یقه اش را گرفت وبلندش کرد.صداهائی از گلویش بیرون زد که مثل هیچ جانوری نبود. فقط اخرش گفت:
چه نورس وتازه سال !کاش تایک هفته دیگه خلاص اش نکنند.جنس اینطوری مزه نکرده بودم به جون تو!
.پشت سرش در را بست.صدای خنده بچه ها توی راهرو خلوت بند.پیچید.یکی گفت هیس ! دوباره صدای جیغ در سکوت راهرو را قیچی کردیک دقیقه هم نپائید تا صدای یکی از پشت دری ها را می شد شنید که به او می گفت : زفاف رو خصوصی کردی فردا به حاج آقا می گم.یکی دیگر داشت رخت هایش را به شماره تحویلش می داد او نفس عمیقی کشیدبعد پای برهنه .با پوتین هایش به دست در ته راهرو گم شدند.صدای گریه ای در سلول های مردانه پیچید.یکی دوتن شانه عوض کردندوخود را در یکتا پتوی نازک جا  دادند.از ته اتاقی .یکی برخاست آب بخورد.صدای فحش دادناز زیر یک  پتو می آمد وپشت آن دیگرهیچ !. صدای “هیس” چند نفر را شنید.مراقب بود بچه های کف خواب را بیدار نکند.اما به هر حال تاب نیاورد :
این مادر قحبه ها انگار بازهم عروسی گرفتند.امشب انفرادی های زنان باز بیا برو است.غلط نکنم باز فردا اعدامی داریم.پتویش را کشید تا زیر چانه،تا ساق پا برهنه شد.وسرما که سوز گدا کشی داشت. از زیر در سلول پای چرکین زخمی هارا می سوزاند.
این چهار نفر که رفتند. دوباره رفتم کنارش دراز کشیدم .دستی هم به موهایش .دستم رفت که دکمه هایش را ببندم .سردتر نشود.دیدم خودش دارد می بندد.جمع شد پاهایش را بغل کرد وسرید گوشه سلول ،.مچاله، تن به دیوار داد وچسبید. این بار هم “آخ ! مامان جون ” اش را با آهی سرد به سینه داد.آخ مامان جون ! !
نورزرد بی رمقی ،از گوشه ی پنجره ی مشُبک سرک کشید آمد افتاد گوشه ی سلول .یک مثلث نور،به پهنای یک کف دست ،لرزان تن کشید روی دیوار، تا گوشه مقابل،خطی از نور روشن کرد .خورشید نبود. تا صبح مانده بود.نور افکن متحرک پشت بام بود.پلک هایمان روی هم گرم گرفته بود.خواب خوشی ،بعد از آن همه واقعه ، عذاب وتلاطم .آنهم فقط در یک شب می آمد تا جانمان را گرم کند.صدای پوتین ها در راهرو پیچید چرتمان را پاره کردو همچنان خواب را در چشمانمان می شکست ومی برد تا هراس بجایش بنشیند از آینده ی نزدیک چند دقیقه دیگر.
تق تق ترق ، تررق تررق،تق ترق .
صدائی پرسید:
- کدام طرف ؟
صدای دیگری پاسخ داد:
  • : چارده زنان ! سمت چپ ! دوازده وپانزده خالی اند .آن کریدور فقط یک سلولش پُراست ، همان خودشه !
دوباره صدای پاها ودرها وجیر جیر لاستیک پوتین روی کف تمیز کریدور . نزدیک ،نزدیک تر شدند .تا رسیدند.در نیمه باز، باز تر شد،نور راهرو پخش شدو تکه نور پنجره را کمرنگ کرد.
او تنها با خود زمزمه کرد:
- : آه باز هم ؟ نه خدایا ! نه ! بهتره بمیرم.
رفتم و باز هم گوشه ای گرفتم وایستادم تا نباشم .این دفعه چند نفرند؟ خدا به دادمان برسد.
اما ، نه این بار فرق داشت ،
آخوند جوان و خواب آلودی آمد تو ،با عرق چین سفید .عمامه نداشت. با لباس زیر .فقط یک عبا روی دوشش ، سایه ی عبای سیاهش ،آن تکه روشنائی کف سلول را هم گرفت. امد نشست کنارش .زل زد توی چشم هایش وگفت:
دخترجان حلال شدی !
رفتم دوباره بغلش کردم که تنها نباشد.
آه !نه ! محض رضای خدا نه ! دوباره ،نه !
دختر جان ! صبح است . وقت نماز است ! نمی خواهی دورکعت نماز بخوانی؟ اقلاً این … اصلاً چیزی می خوری ؟خواستم بگوید :یک چکه آب اما صدایش درآمد که : نه ،مامان صبحانه نمیخورم ، بزار کمی بخوابم .امروز که جمعه است .تعطیله !
خنده ی آخوند کتاب به دست .این کلمه را بیرون ریخت:
نه ! دختر خانم!مادرتان نیست ! ما مادرتان نیستیم
دلم می خواست بازهم بروم وگوشه ای بگیرم و بنشینم .اما لگد یکی از لباس سبز ها، مهلتم نداد.
سر ِپاشدیم .من واو ، هاج وواج به حاظران که حالا دیگر سلول را پر کرده بودند وچند تاشان را می شناختیم .نگاه کردیم .بعد هم به قیافه آخوند خیره شدیم .از آن صورت هائی بود که انگار هرگز نخندیده است .مگر همین یک بار که خواب می دیدم وپریشان می گفتم .آخوند نگاهمان می کرد.یکی از دکمه های روی سینه را ،بالا –پائین بسته بودیم.کمی از سینه مان بیرون بود.جائی که او ریز تر نگاهش می کرد.لب هایمان –خشک- به سقف دهنمان چسبیده بود.
-: آقا !حاج آقا !…ما . مادرمان …
خیلی حرف توی سرمان بود..اما زبانمان راه نمی داد.
-عیبی ندارد .راه حقی است.که می روید. همه ما هم .
دست هایمان ،سنگین بودند.سنگین تر شدند. از دو طرف چلانده شدند.پیچیدند.پاهایمان هم دیگر رمق ایستادن نداشتند. زانو ها تا شدند.زیربغلمان را گرفتند. وما را سُر دادند.من بو برده بودم کجا می برندمان .که دیگر پاها از جان افتاده بودند. اول کمی هُل دادند.بعد کشان کشان بردند.
هر چه توی راهرو فریاد زدیم :
آقا ! حاج آقا ! چی راه حق است؟ .حق چی چیه ! اصلاً ما امتحان تاریخمان را هنوز پاس نکردیم. ما آقا به خدا ،ما مادرمان منتظر است.
از در که خارج شدیم حیاط بود..دست چپمان .راهی که از میان باغچه های اطلسی ها می گذشت.وحیاط را نصف می کرد. تا دو تا باغچه مجزا درست کند مارا از همان باریکه می بردند. می دانستم باغچه هارا پسرهای تواب بند بالا به زور کتک ساخته اند.
حالا دیگر صبح شده بود.اما چراغ های داخل بند،هنوز روشن بود.
فکر می کردم ، الان همان موقعی است که پدر بیدار شده ودارد گل های اطلسی حیاط خانه مان را آب می دهد..بوی خوش رازقی ها هم ،همه جا با بوی نم آجر آغشته شده وعطر محشری ساخته اند. سماور روشن است. تا بعد از آب پاشی پدر برود نان کنجدی تازه بگیردومادر نمازش را تمام کندو آب بگیرد روی قوری وبعد مرا بیدار کند تا برای کلاس آماده شوم. موهایم را شانه کنم .یک لقمه نان وپنیر گاز بزنم و کلاسورم را بردارم.مادر به خنده بگوید :
- :چرا این همه عجله ؟
ومن بگویم : قرار مهمّیه ! پشت دانشکده !سر آناتول فرانس !
و او بگوید : تو رو خدا مواظب خودت باش !
ومن بگویم : هستم !
ولقمه رابا “هستم” قورت بدهم.دیگر فرصتی برای بقیّه اش نماند .پشت سرم ، دربسته شد .بقیه جمله را با لقمه تا کوچه کشاندم.
سه چهار متری از او دور شده بودم. که غرّش چند گلوله  سکوت صبحگاهی را شکست..بعدهمبه فاصله ای کوتاه، تک تیری خفه .خاک را برخیزاند.تیری از فاصله سر وروسری گذشت تا به خاک برسد.او دیگر چیزی نمی فهمید. چون من دیگر آنجا نبودم.
باد سردی از لای همان دکمه که عوضی بسته بود تن نازکش را زودتر سرد می کرد.من داشتم دور می شدم که از پشت سر شنیدم .چند نفری که با ما آمده بودند با صداهای خسته وخواب آلوده ،سه بار پشت سر هم گفتند:
الله اکبر-الله اکبر –الله اکبر .
لندن 14 فوریه 1998
پنسی گاردن

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

شما مي توانيد با انتقادات يا پيشنهادات خود ما را در انجام كاري كه مي كنيم يعني اطلاع رساني ياري نمائيد .
با تشكر - فرداي ايران

آرشیو

برچسب‌ها