شبکه جنبش راه سبز (جرس): دکتر محمد برقعی، استاد جامعه شناسی و علوم سياسی در دانشگاه استراير در ايالت مريلند امريکا معتقد است:
خطری بزرگ و فراگير انقلاب و کشور را تهديد می کند. او شرايط کنونی ايران را با دوران معاويه در تاريخ اسلام مشابه می داند که سلطانيسم باعث انحراف از مسير اصلی و روی کار آمدن حکومتهای خودکامه ای چون بنی عباس شد. دکتر برقعی با تاکيد بر ضرورت تشکيل جبهه مدافعان منافع ملی عليه اقتدار گرايان می گويد خطر پيش رو آن است که يک مجموعه پادگانی که در راس آن شخص آقای خامنه ای قرار دارد و به هيچ اصلی غير از قدرت پايبند نيست، کل کشور را به سمت سقوط می برد. در چنين شرايطی وفاق ملی يک ضرورت است. گفت و گو با دکتر محمد برقعی را در ادامه می خوانيد:
اجازه دهيد گفتگو را با پيشنهاد اخير آقای صدرحاج سيد جوادی برای تشکيل جبهه مدافعان منافع ملی عليه اقتدارگرايان شروع کنيم. ايشان اولين وزيرکشور جمهوری اسلامی و عضو شورای انقلاب و وزير دادگستری بودند و به همين جهت شرايط را خوب می شناسند. آقای حاج سيد جوادی در پيشنهاد خود برلزوم گسترش جبهه اصلاح طلبان و تحول خواهان به همه فعالين سياسی و اجتماعی که به منافع ملی و همچنين مبارزه اصلاح طلبانه و مسالمت آميز پايبندی دارند تاکيد داشتند و ازآقای کروبی خواسته اند در جلسات آينده اصلاح طلبان ، تشکيل جبهه ای از مدافعان منافع ملی عليه اقتدارگرايی را بررسی کنند.در اين رابطه من يک سئوال سه وجهی از شما دارم: اول اينکه منظور آقای صدر از لزوم گسترش جبهه اصلاح طلبان و تحول خواهان به همه فعالين اجتماعی سياسی که به منافع ملی و مبارزه مسالمت آميز و اصلاح طلبانه پايبندی دارند مشخصا کدام فعالين اجتماعی و سياسی است؟ دوم اينکه آيا اين فعالين اجتماعی و سياسی ِاصلاح طلب تابه حال به درون جبهه اصلاح طلبی راه نيافته بودند؟ وسوم اينکه آيا می توان اين جبهه را حول حداقل هايی چون انتخابات رياست جمهوری دهم يا اصلاح قانون انتخابات شکل داد؟
دکتر محمد برقعی: آقای صدر پير دير سياست ايرانند و بيش از هفتاد سال در صحنه سياست با شرافت زندگی کرده و مورد احترام همگان هستند. ايشان از اينکه در کشور يک نيروی اقتدار گرا در مقابل بقيه قرار گرفته و همچنين از اينکه جامعه به سوی يک بحران بسيار وحشتناک سير می کند، احساس خطرمی کنند.بايد اين نکته را در پاسخ به سئوال شما ياد آورشوم که اصلاح طلبان درون حکومتی هم به "خودی" و"غيرخودی"باور داشتند و اصلاح طلبان بيرون حکومتی را قبول نداشتند.به عنوان مثال با نهضت آزادی، که آقای صدر عضو آن است، هميشه خط کشی داشتند يا با ملی - مذهبی ها و جبهه ملی و سکولارها همواره فاصله خود را حفظ می کردند. صحبت ايشان اين است که همه نيروهايی که سربلندی کشور را می خواهند بايد اين خطر را حس کنند و در مقابل دشمن مشترکی که بنياد انقلاب و کشور را به خطرمی اندازد بايستند. مجاهدين انقلاب اسلامی هميشه از نهضت يا از نيروهای ملی و سکولار فاصله داشتند.آقای مهندس سحابی را آقای رفسنجانی زندانی کردند يا آقای کروبی هم حملاتی را به حضرت آيت الله منتظری داشتند.الآن وقت آن رسيده تا از تجربه های سی سال گذشته بياموزيم و بدانيم که الان در مقابل يک خطر جدی قرار داريم که يک مجموعه پادگانی که در راس آن شخص آقای خامنه ای قرار دارد و به هيچ اصلی غير از قدرت پايبند نيست، کل کشور را به سمت سقوط می برد.
وفاق ملی در برابر خطر مشترک
برداشت من از پاسخ شما اين است که علت عدم حضور اين نيروها در جبهه ی اصلاح طلبان را می توان ناشی از تنگ نظری اصلاح طلبان دانست. آيا دليل ديگری هم وجود دارد؟
دليل ديگر آنست که ما در گذشته بدنبال وجوه اشتراک نمی گشتيم. مسئله حذف کردنها را مرحوم آيت الله خمينی شروع کردند و روحانيت حاکم هم آن را ادامه داد .در واقع همين حذف کردنها ، اخلاق عمومی سياسی جامعه ما را ساخت. آقای مهندس بازرگان و پيشکسوتان ديگر در اوايل انقلاب سعی کردند اين مسائل رابه گونه ای حل کنند اماموفق نشدند چون همه به نوعی از يک مطلق گرا يی تببعيت می کردند و همين باعث شد که يکی را پس از ديگری طرد کنيم. حالابايد از آن اشتباهات درس بگيريم.آقای صدرهم دقيقا به همين دليل به سراغ آقای کروبی رفته است . اين دو در گذشته با هم درگيريهايی داشته اند، اما آقای کروبی علی رغم حملاتی که عليه نهضت آزادی در گذشته داشته،اما در مسائل اخير مردانگی کرده و در صحنه سياست ايستادگی قابل ستايشی از خود نشان داده است. حرف ايشان اين است که با توجه به دشمن مشترکی که پيش رو داريم بايد نفی و طرد يکديگر را (درون و بيرون از جبهه اصلاح طلبان ) کنار بگذاريم تابه يکپارچگی برسيم .به سخن ديگر وجه غالب در عرصه سياسی ايران طی سی سال گذشته - داخل حکومت و بيرون از حاکميت - طرد ، حذف و نفی يکديگر بوده است. امروز بايد از اين تجربه درس های لازم را بياموزيم و به يک وفاق ملی در برابر خطر مشترکی که پيش رو داريم برسيم.
خطر تکرار دوران معاويه و اسلام سلطانی
آيا اين وفاق ملی يا تشکيل جبهه متحد عليه اقتدارگرايان را می توان حول حداقل هايی چون ابطال انتخابات رياست جمهوری دهم يا اصلاح قانون انتخابات شکل داد؟
مشکل ما مشکل فرهنگی - سياسی است. ما هنوز در حد خيلی وسيعی فرا نگرفته ايم که چگونه همديگر را تحمل کنيم و در يک حداقل هايی به توافق برسيم. ولی در حال حاضر واقعيت جامعه در حال دگرگون ساختن اين مساله است.از آنجا که قبلا ميزان فشارحاکميت تا اين حد وحشتناک نبود،درک همگان نيز از اين مساله به ميزان فعلی بالا نبود. در حال حاضر با وضعيتی که پيش آمده صحبت سر اين نيست که مثلا آقای رفسنجانی برود و آقای خاتمی بيايد و يا تغييراتی به اين شکل صورت بگيرد. ما اکنون با خطری مواجه هستيم که کل انقلاب و مملکت را تهديد می کند وبه همين دليل هم آقای صدر درخواست کرده اند که همه متحد شوند. نکته جالب اينجاست که اين خطر از سوی گروهها و طبقات مختلف به روشنی درک شده است.امروز می بينيم که مراجع مذهبی و نيروهای سکولار،هر دونسبت به اين خطر هشدار می دهند. روحانيت شيعه بخصوص در سطوح بالا به اين نيتجه رسيده که خطرفعلی خيلی سنگين است. بچه های جوانی که امروزبه خيابان می آيند و پايبندی مذهبی چندانی هم ندارند همان خطر را حس می کنند که پيران سياست يا بزرگان حوزه ها حس می کنند. همين احساس خطر را از سوی گروههايی چون جبهه ملی و ديگران نيز شاهد هستيم.
به اعتقاد من خطری که ايران را در حال حاضر تهديد می کند بسيار فراگير و وحشتناک است . اگر بخواهيم برای شرايط فعلی کشور، مشابهی در تاريخ اسلام بيابيم بايد آن را با تسلط معاويه تشبيه کنيم.معاويه وقتی به قدرت رسيد، مسير حرکت تاريخ اسلام را دچار تعييرات اساسی کرد.در صدر اسلام هرچند حضرت امير با خلفای ديگر تفاوت نظرهايی داشتند اما روند و مسير حرکت آنها در يک جهت بود.اما حاکم شدن معاويه صرفا به معنای اين نبود که خليفه ای برود و خليفه ديگری جای او را بگيرد. معاويه در واقع خليفگی را به سلطانی و سلطنت تبديل کرد و روند مسيرحرکت اسلام را تغيير داد که منجر به حاکميت حکومتهای خود کامه ای چون بنی عباس و غيره شد.الان آقای خامنه ای هم به همين کار مشغول است. عملکرد ايشان جهت انقلاب را به طور کامل عوض کرده و کشور را به يک سرازيری وحشتناک می برد.
"رای من کجاست؟"، سمبل عدم خشونت و حداقل خواهی است
اجازه دهيد برگرديم به مساله انتخابات و تشکيل حبهه متحد عليه اقتدار گرايان. بسياری بر اين باورند که نحوه برگزاری انتخابات - اعم از نظارت و اجرا- همان گلوگاه ونقطه استراتژيکی است که اقتدارگرايان را تا به حال در قدرت نگه داشته است. آقای خاتمی هم اخيرا در ديدار با فعالين دانشجويی گفتند که "اگر ما بخواهيم در عرصه حضور داشته باشيم بايد انتخابات، هم از نظر ضوابط و هم از لحاظ اجرا طوری باشد که اطمينان بخش باشد و اگر اينچنين نباشد حضور ما ديگر معنا ندارد. بر فرض که مردم را دعوت کنيم به انتخابات چه کسی پای صندوق رای می آيد؟اگر دلشان می سوزد و ما هم می خواهيم مردم بيايند بايد وضعيت سياسی و نحوه برگزاری انتخابات تغيير کند و اين تغييرات بايد در چارچوب قانون اساسی باشد".سئوال من اين است که اگر قرار است جبهه ای عليه اقتدارگرايی شکل بگيرد، با توجه به واقعياتی که بعد از انتخابات در ايران صورت گرفته و مواضع آقايان موسوی و کروبی مبنی بر غير قانونی بودن نتيجه انتخابات وضرورت ابطال آن،آيا می توان جبهه مورد نظر را حول محور تغيير قانون انتخابات شکل داد؟
تجربه سی سال گذشته، بسيار با ارزش است. خوشبختانه ملت ايران هم از اين تجربه استفاده کرده و می کند. يکی از اين تجربه ها ی مهم، نفی و سرکوب "ديگری" است. در باره انقلاب اسلامی ايران اين نکته گفتنی است که انقلاب ايران که بدون خشونت به پيروزی رسيد، بعد از پيروزی به يکی از خشن ترين انقلابها تبديل شد.اعدام های اول انقلاب، کشتار سال ۶۷ ، ترور افراد، ماجرای سعيد امامی و... نمونه های اين خشونت هاست. جامعه ايران از اين مسئله به خوبی درس گرفته که با خشونت چيزی به جلو برده نمی شود. خشونت، خشونت زاست. حتی حکومت هم از اعمال خشونت نتوانسته به مطلوب نظر خود برسد و هرچه جلوتر رفته مجبور به اعمال خشونت بيشتر شده است. امروز جامعه ايران به دو بخش کاملا متفاوت تقسيم شده است. در يکسو تمامی خشونت طلبان و طرفداران خشونت عريان، پشت سر آقای خامنه ای قرار گرفته اند و در سوی ديگر مردم قرار دارند که از خشونت بيزارند. يعنی ديگر نقطه خاکستری وجود ندارد. نکته جالب اينجاست که جنبش سبز به خوبی اين مساله را درک کرده و با وجود اين همه فشاری که تحمل می کند، ولی علنا از عدم خشونت صحبت می کنند و پايداری می کنند. تجربه مهم ديگر، "تماميت خواهی" است که از اول انقلاب شاهدآن بوديم. اين نقص در بين تمامی گروهها وجود داشت؛ اعم از دولتی، مذهبی و يا سکولار. همه بر اين باور بودند که يا بايد خوب مطلق بود ويا بايد نفی و حذف می شد. امروز جامعه ايران فرا گرفته که نمی توان با تماميت خواهی کارها را جلو برد. من و شما عليرغم تفاوتهايمان دارای نقطه هايی مشترکی نيز هستيم. اين حرفها را بيست سال پيش و حتی در اوايل دوران اصلاحات هم نمی توانستيم در ايران مطرح کنيم. الان ديگر متوجه شده ايم که بايد حداقل ها را بخواهيم و نقاط مشترک را ببينيم.الان ديگر نسل جوان، نيروهای سکولار، بخش مدنی جامعه، آنها که در خيابانها هستند با مراجع و نيروهای مذهبی به اين دليل توانسته اند با هم يکپارچه شوند که روی حداقل ها توافق کرده اند. اين حداقل ها خوشبختانه هم در بدنه جامعه جا افتاده و هم به تدريج در سطح بالای جامعه و رهبری جنبش هم در حال جا افتادن است. من بسيار خوشبينم و معتقدم که با تجربه سی ساله ای که از خشونت، طرد و تماميت خواهی بدست آورده ايم به فضايی رسيده ايم که عدم خشونت ، گفتگو و حداقل خواهی در آن حرف اول را می زند.حداقل خواهی هم در چارچوب همين سيستم قانونی می تواند انجام شود.بنابراين مساله اصلاح قانون انتخابات که آقای خاتمی هم اشاره کردند، گام اول است. شعار "رای من کجاست؟"، پيام رسائی از اين حداقل خواهی است .الان ما در شرايطی نيستيم که بخواهيم اهدافمان را با سرنگونی پيش ببريم.ما اهدافمان را گام به گام تا آنجا که جامعه شرفيت آن را داشته باشد جلو می بريم و من به ادامه حرکت بسيار خوشبينم.
آقای خاتمی به طورضمنی اقتدارگرايان را تهديد کرده اند که اگر دلشان به حال نظام نسوزد و با تغيير نحوه انتخابات فضا را باز نکنند، اصلاح طلبان به تحريم انتخابات روی خواهند آورد. آيا به نظر شما اين تنها راه باقی مانده است؟
در شرايط فعلی جامعه ايران سوال اين نيست که رهبران چه می گويند. ديگر نمی توانيد اين جمعيتی که برای رای دادن بيرون آمد و سرکوب و سرخورده شد را دوباره برای انتخابات به بيرون از خانه ها بياوريد. مسئله اين نيست که رهبران جنبش چه می گويند. اگر اين انتخابات اصلاح نشود، مردم نخواهند آمد. اين مساله احتياجی به تحليل رهبران ندارد. ديگر گرايش و اميدی به حضور در انتخابات وجود ندارد. وقتی خشونت و وقاحت به اين عريانی باشد ديگر انتخابات معنی نخواهد داشت. البته برای اين آقايان مردم اصلا اهميتی ندارند. وقاحت به نقطه اوج خود رسيده است .آقای احمدی نژاد آن آقای بسيار ثروتمند رابرای وزارت نفت به مجلس معرفی کرد، رای نياورد. دوباره و سه باره برای وزارتخانه های ديگر ايشان را به مجلس معرفی کرد. يا اين که آقای کردان که به سنبل فساد در ايران تبديل شده است را با خودش به مجلس می برد. اين ها نشانه های وقاحت و بی حرمتی به مردم است.چنين چيزی در تاريخ بی سابقه است . ميزان وقاحت و آلودگی از مرز تحمل گذشته است. همين اخيرا آمار سازمان ملل هم اين مساله را تاييد کرد که ايران جزء فاسدترين کشورهای جهان است و در يک سال گذشته سی درجه سقوط کرده و همطراز سومالی شده است. ديگر ملت به چه اميدی وارد انتخابات شوند و رای بدهند؟! مهم اين نيست که آقای موسوی و کروبی و خاتمی آنها را دعوت کنند، مردم ديگر انگيزه ای به اين کار ندارند.
شاه هم خشونت و سرکوب را انتخاب کرد و ساقط شد
فراموش نکنيم که اقتدارگرايان نشان داده اند که با حضوريک دولت غير مشروع بر سر کار چندان مشکلی ندارند. آنها توجيهات خودشان را دارند.اگر مردم هم به اين نتيجه برسند که حضورشان در انتخابات بی نتيجه خواهد بود و شرکت نکنند، اقتدارگرايان هم خواهند گفت که اين دولتی است که با رای سی درصد مردم که طرفدارش هستند سرکار آمده پس مشروع است. به نظر می رسد که بايد راه حلی بين اصل مسالمت آميز بودن حرکت مردم ، شرکت در انتخابات و مشروعيت دولت وجود داشته باشد؟
اين نگرانی مربوط به زمانی بود که مردم به مشروعيت حکومت اعتقاد داشتند. موقعی که مردم انتخابات شورای شهرو روستا را تحريم کردند گفتند اين تاکتيک غلطی بود و منجر به پيروزی اقتدارگرايان شد. مردم درانتخابات بعدی به ميدان آمدند اما در نتيجه انتخابات فرقی حاصل نشد و رای شان منظور نگرديد. مردم اينبار ديگر نخواهند آمد.آنها می گويند رفتن و يا نرفتن ما فرقی در نتيجه نخواهد داشت پس نرفتن بهتر از رفتن است. به همين دليل اگر ساختارانتخابات عوض نشود و روند انتخابات به سمت جلب اعتماد مردم نرود مردم اميدی به نتيجه انتخابات نخواهند داشت و شرکت نخواهند کرد. با اين همه خشونت و بی رحمی که به مردم روا داشته اند ديگر هيچ راهی برای نظام باقی نمانده است. تنها راه باقی مانده برای نظام يا ادامه رفتارهای غير قانونی تا جايی است که قدرت دچار شکنندگی و سقوط شود و يا آنکه دست به اصلاحات بزند و انتخابات واقعی برگزار کند تا مردم شرکت کنند. راه گشايش در اين مساله به دست حکومت است نه مردم. حکومت بايد بفهمد که راهش در خطر است و اگر اينگونه ادامه دهد از بين می رود. شاه هم همينطور به جلو رفت و سرنگون شد. چند صباحی را می توان با سرکوب،امور را به جلو برد، ولی تداوم آن برای هميشه شدنی نيست. گشايش در اين مساله در دست حکومت است نه مردم.من می پرسم مگر اين همه سرکوب و شکنجه باعث فروکش کردن جنبش سبز شده است؟ همين روزها در خبر ها خواندم که کنفرانس جنبش سبز و دين در دانشگاه تهران برگزار کرده اند.
عبور جنبش سبز از اصلاح طلبی به عملکرد حکومت بستگی دارد
اتفاقا سئوال بعدی من در باره صحبتهای يکی از اصلاح طلبان در اين کنفرانس است که درباره نام گذاری اين جنبش گفته شده است که هويت اين جنبش هنوز معلوم نيست. اين ايهام و نامشخص بودنش را ايشان هم فرصت دانستند و تهديد. يکی از فاکتورهايی که اين هويت را تعيين خواهد کرد نحوه مواجهه قدرت با آن است. حاکميت فعلی ممکن است به گونه ای با آن برخورد کند که جنبش اعتراضی به چهار چوب اصلاح طلبی بازگردد و ممکن است به گونه ای برخورد کند که از اصلاح طلبی عبور کند و وارد فاز انقلابی شود. شما اين احتمال را چگونه ارزيابی می کنيد؟
بزرگمرد تاريخ سياسی ما مرحوم آقای بازرگان در آن محاکمه کذايی به شاه گفت ما آخرين گروهی هستيم که با شما به اين صورت صحبت می کنيم. مرحوم مهندس بازرگان می گفت کاری که شما می کنيد جامعه را به اينجا می کشاند. نظام و مردم با هم بده بستان دارند. عمل نظام عملکرد مردم را سبب می شود. مرحوم بازرگان به شاه می گفت اين عمل شما باعث بروز جنگهای مسلحانه خواهد شد نه اينکه ايشان می خواست که اين اتفاق بيافتد.اين نظام بود که مردم را به اين راه می کشاند. در جنبش سبز هم همه خواهان آرامشند.اما نتيجه کار بستگی به عملکرد حکومت دارد که راه به کجا کشانده شود. وقتی حکومت، سرکوب و خشونت را پيش می گيرد و راه اصلاحات را می بندد ،خوب حتما آن اتفاق می افتد.اين يک اصل کلی است . عقل و درايت رهبران جنبش هم اين است که تا حد ممکن جلوی آن را بگيرند و نفتی روی آتش نريزند ولی وقتی شعله بالا گرفت ديگر با آب هم نمی توان آن را خاموش کرد. اميدواريم کار به آنجا نرسد. چون زمينه موجود در جامعه، زمينه ضد خشونت است اما عملکرد حکومت نقش آفرينی دارد. به عنوان مثال اخيرا حکم اعدام برای پنج نفر از متهمان حوادث اخير صادر شده است . برای هشتاد و يک نفر هم حکم زندان صادر کردند. شما به نسل بعدی چه می خواهيد پاسخ دهيد؟ اين ديگر از اختيار من و شما و رهبران بيرون است که کسی آمده به خيابان وبه خاطر تظاهرات محکوم به اعدام شده است.اينها مواردی است که در تعيين هويت جنبش نقش دارد و همان طور که قبلا گفتم عملکرد حکومت تعيين می کند که اين جنبش تا چه مقدار در عبور از مرز اصلاح طلبی و ورود به فاز انقلابی خود را کنترل کند.
آيت الله خامنه ای فاقد بصيرت است
در مورد درايت و عملکرد حکومت جا دارد که به اين نکته اشاره کنم که آقای خامنه ای اخيرا در چندين سحنرانی روی واژه " بصيرت" تاکيد داشتند و از نخبگان و خواص جامعه خواستند که بصيرت داشته باشند تا تصوير بزرگتری از واقعيات را ببينند.اما به نظر می رسد با توجه به رويدادهای اخير، خودايشان هم دچار اين مشکل هستند. بسياری از کارشناسان بر اين باورند که بصيرت و درايت حکم می کند که برای جلوگيری ازخشونت بايد راههای مسالمت آميز و اصلاح را نه تنها باز گذاشت بلکه بايد آنها را تشويق و ترغيب هم کرد،اما ظاهرا ايشان باور ديگری دارند.
با مروری بر روند کنونی جامعه می توان پی برد که آقای خامنه ای بی صلاحيت ترين انسانی است که می تواند واژه "بصيرت" را به کار ببرد. البته ما رئيس جمهور جنگ افروزی مانند آقای بوش را هم داشتيم که تمام مدت حرف از دموکراسی و ترويج آن می زد. آقای خامنه ای نشان داده که به هيچ عنوان در سياست بصيرت ندارد اما توطئه را خوب می شناسد. دسته بندی و گروه بازی يک مساله است و بصيرت مساله ای ديگر.اين نشانه بی بصيرتی ايشان است که جنبش سبز به اينجا رسيده است. اين جنبشی بود که اصلا ايشان را به خطر نمی انداخت و می توانست دولت را تقويت کند،اما به اين سرنوشت دچار شد .جهان اسلام همواره به دو کشور نگاه می کرد در درجه اول ايران بود که هژمونی منطقه ای داشت و بعد ترکيه بود که از ما بسيار عقبتر بود. ولی الان ترکيه به الگو تبديل شده است. وقتی می بينيم دولت دينی در ترکيه از سکولارها هم جلو افتاده وانتخابات را يکی پس از ديگری برنده می شود، می توانيم بگوييم که اسلامگرايان ترکيه بصيرت دارند.الآن ايران فقط برای بن لادن ها، طالبان ها و کرزای و امثال آنها جاذبه دارد. در حال حاضر آگاهان دنيا به محض اينکه به هويت حکومت ايران پی می برند ديگر انقلاب ايران برايشان جاذبه ای نخواهد داشت. اين چه بصيرتی است که ايشان انقلابی با اين عظمت را بدست گرفتند وباجامعه ای که بعد از سی سال، هشتاد درصد ازجمعيت آن با شور و شوق به پای صندوق رای آمدند آنگونه رفتار کردند.اين چه بصيرتی است که کشور را در فهرست فاسدترين کشورهای دنيا قرار داده اند. کامبوج توانسته از ۶۰ کشور پيشی گرفته و خودش را به جلو ببرد. من نمی دانم ايشان از کدام بصيرت صحبت می کنند.
جنبش سبز، يک جنبش ملی و متشکل از مردم ديندار و غير ديندار است
يکی از موارد مطرح شده در سمينار دين و جنبش سبز که در دانشگاه تهران برگزار شد اين بود که آيا جنبش سبز يک جنبش دينی است يا جنبش ضد دين. ارزيابی شما چيست؟
طرح مسئله دين و ضد دين، اشتباه است. دين بخش وسيعی از باورهای مردم و نياز مردم است. اما "دين"و "حکومت دينی" دو مقوله جدا هستند. مردم می گويند که حکومت دينی نباشد و علتش هم اين است که حکومت مجبور است يک ايدئولوژی داشته باشد. در جنبش سبز انسانهای دينی و غير دينی هر دو هستند. جنبش ملی است نه دينی. حرکتی است در جامعه عليه نظامی که حقوق مدنی مردم را از بين برده. سئوالی که بايد عنوان شود اين است که آيا جنبش سبز طرفدار حاکميت يک گروه اقتدارگراست که می خواهد انديشه دينی اش را در جامعه تحکيم بکند؟ کار دولت برقراری امنيت در جامعه است نه ترويج ايدئولوژی در جامعه. من می گويم رای من کجاست. دزدی و فساد نباشد و اين ربطی به دينی و غير دينی بودن من ندارد.
از فرصتی که در اختيار ما گذاشتيد، سپاسگزارم